درس پنجم
ازسرگرمی های مفید و آموزنده ی گشتگان ما که علاوه برپر کردن اوقات فراغت آن ها بهره های معنوی فراوان نیز داشته است ، «نقالی » و «سخنوری» در میان جمع بوده است که در ضمن آن گویندگان با بیانی جذاب به روایت افسانه ها و داستان ها می پرداختند . داستان «سمک عیار» نوشته ی «فرامرز بن خداد کاتب ارجانی» یکی از قدیم ترین نمونه های باز مانده ی این گونه «داستان پردازی» در ادبیات فارس است .
احتمالاً این کتاب در قرن ششم یا هفتم هجری نگارش یافته است . اشاره به آداب و رسوم گوناگون و وجود نام های ایرانی بسیار در این کتاب ، حکایت از آن دارد که سرگذشت سمک عیار ، داستانی کاملاً ایرانی است . نکته ی دیگر این که قهرمان اصلی داستان ، مردی است عیار از میان مردم که با وجود کوچکی اندام ، اعجوبه ای است مظهر دلیری و جوانمردی . وی بزرگ ترین خطرها را برای خدمت به یاران استقبال می کند و از بذل جان نمی هراسد . شجاع و یا جرئت است و در هوشیاری و چاره اندیشی و طرح نقشه های زیرکانه نظیر ندارد . سمک در خدمت خورشید شاه ، پسر پادشاه حلب است . و خواست های شاه و فرزندش و تلاش های سمک برای برآوردن آن ها حوادث کتاب را پدید می آورد . در قصه همه جا از طبقات مختلف عامه به خصوص فرو دستان سخن به میان می آید و بسیاری از کارها به دست آنان انجام می پذیرد ؛ حال آن که در اغلب آثار ادبی گذشته ی ما این گروه به حساب نمی آیند ؛ بنابراین، داستان سمک عیار که بیشتر قهرمانان آن از میان عامه برخاسته و طالبان و روایان آن نیز از این طبقه بوده اند ، اثری است متعلق به مردم و باید آن را مغتنم شمرد .
با استفاده از «دیداری با اهل قلم»
آنچه می خوانید بخش کوتاهی از این کتاب به عنوان «سمک و قطران» است :
سمک عیار پیش خورشید شاه بر پای بود و خدمت می کرد و گفت : «ای بزرگوار ، به اقبال تو امشب قطران را بسته بیاورم » . این بگفت و روی به راه نهاد و می رفت تا از طلایه بگذشت . راه بی راه در پیش گرفت که ناگاه یکی را دید که روی به لشکرگاه ایشان نهاده بود . چون سمک را بدید ، گوی بود در آن گو رفت و به کمین بنشست.
سمک (با خود) گفت : «در این کار تعبیه ای هست . این یکی همچون من می نماید که به لشرگاه ما می رود . «خود را بی خبر ساخت ؛ یعنی که از وی خبر ندارم؛ ناگاه خود را برسر آن مرد افکند و او را بگرفت و کارد برکشید تا او را بکشد . آن شخص گفت :«ای آزاد مرد ! تو کیستی و من چه کرده ام که مرا بخواهی کشت ؟ » سمک عیار گفت :«ای فرومایه ! مرا نمی شناسی ؟ منم سمک عیار ، راست بگوی که تو کیستی و از کجا می آیی و به کجا می روی ؟ اگر جان می خواهی سهل است ». آن شخص گفت : «ای سمک ! سوگند خورد که مرا به جان امان دهی و نیازاری تا راست بگویم ». سمک عیار سوگند خورد که تو را نیازارم و به جان زینهار دهم ، اگربا من خیانت نکنی و راست بگویی .
آن شخص گفت : «مرا نام آتشک است . خدمتکار قطرانم ؛ آمده ام تا تو را دست بسته پیش وی برم . سمک گفت : « این دشمنی از چه برخاست ؟ تو با من چه کینه در دل داری ؟»
آتشک گفت : «ای سمک عیار و ای پهلوان زمانه ! دیروز در پیش قطران ایستاده بودم . او را دل تنگ دیدم. گفتم : «ای پهلوان ، چرا دل تنگی؟» احوال تو با من بگفت که چون بودی و با او چه کردی و او را بخواستی بردن . پس گفت : «ای آتشک ! تو در شبروی و عیار دستی داری ؛ توانی رفتن که سمک را دست بسته پیش من آری ؟»
من گفتم : « ای پهلوان ! حاجتی دارم ؛ اگرمراد من برآوری ،سمک را دست بسته پیش تو آورم». قطران گفت : «حاجت تو چیست ؟ » من گفتم: «ای پهلوان جهان ! کسی هست از آن پادشاه ما چین که او را «دلارام» نام است . او را بخواه از شاه و به زنی به من بده » . قطران برخود گرفت که اینکار بکند و دلارام به زنی به من دهد و انگشتری به من داد تا چون تو را پیش وی برم از عهده ی کار من بیرون آید .»
سمک عیار گفت : « ای آتشک ! با من عهد کن وسوگند خور که یار من باشی و هر چه بگویم بکنی و راز من نگاه داری و خیانت نیندیشی و نفرمایی و از قول من بیرون نیایی تا من دلارام را بی رنجی در کنار تو آورم و نیک دانی که از دست من بهتر برخیزد که از دست قطران ». آتشک خرم شد در دست و پای سمک افتاد . گفت : «بنده ام ، تو چه می فرمایی ؟ سوگند خورد به یزدان دادار کردگار و به نان و نمک مردان و به صحبت جوانمردان که آتشک ، عذر نکند و خیانت نیندیشد و آن کند که سمک فرماید و با دوست وی دوست باشد و با دشمن وی دشمن .»
سمک او را در کنار گرفت و گفت : «تو مرا برادری». پس گفت :«ای برادر ! مرا دست بازبند و پالهنگ در گردن افکن و کشان می بر تا پیش قطران . چون قطران مرا ببیند گوید او را گردن بزنید ، تو گویی ای پهلوان ! چه جای کشتن است مردی چنین ؟ بگذار تا فردا داری در میدان فر بریم و او را بر دار کنیم تا علامتی باشد و جهانیان بدانند که با ما سمک چه کردیم و با دیگران چه خواهیم کردن . قطران گوید کسی باید که او را نگاه دارد . تو مرا بر خویشتن گیر و بگوی که من، او را توانستن آوردن . نگاه نیز توانم داشت . از آن جا مرا به خیمه ی خویش بر تا از آن جا کار بسازیم چنان که باید ساخت ». هر دو با هم عهد کردند .
پس آتشک دست سمک باز پس بست و پالهنگ در گردن وی افکند و می آورد تا به لشکرگاه رسید .چون آتشک را دیدند که یکی را پالهنگ در گردن کرده گفتند : «این کیست؟» آتشک می گفت با خرمی و نشاط ، که سمک است . هر که این می شنید می گفت : «هول عیاری ای کرده است !» او را قفایی می زدند . سمک سراسیمه شد . گفت : « ای آتشک ! رها مکن که مرا به سیلی بکشند .» آتشک بانگ بر ایشان زد و همه را دور کرد و آمد به خیمه قطران و در پیش وی خدمت کرد ؛ پالهنگ در گردن و دست سمک کرده .
قطران گفت : « ای آتشک ! شیر آمدی یا روباه ؟» آتشک گفت :«ای پهلوان ! به اقبال توشیر آمدم وسمک را بسته آوردم . » قطران نگاه کرد و سمک را دید . گفت : « ای فرومایه ! من تو را بهتر آوردم یا تو مرا بردی ؟ که باشد که مرا به حیلت بربندد ؟ زود او را گردن بزنید ».
آتشک خدمت کرد و گفت : « ای پهلوان ! چه جای این سخن است ؟ فرا در میدان داری بزنیم و او را بردار کنیم تا دیگران عبرت گیرند و ما را از آن نامی بود » .قطران گفت :« تو دانی » . آتشک دست سمک عیار بگرفت و به خیمه ی خویش برد و دست وی بگشاد و بنشستند .
قطران گفت تا برین شادی شراب خوریم ؛ در حال ،شراب آوردند . قطران به شراب خوردن مشغول گشت و شراب بسیار بر خود پیمود تا مست گشت و بخفت.
سمک و آتشک نگاه می داشتند تا قطران بخفت . هر دوبر خاستند و به خیمه قطران آمدند . قطران را دیدند بی هوش افتاده . سمک گفت : « ای آتشک او را چگونه ببریم ؟ » آتشک گفت : «ای پهلوان ! تو دانی ، من این کار ندانم». سمک اندیشه کرد و گفت : «ای برادر ! هیچ مهدی به دست توانی آوردن ؟» آتشک گفت : «ای پهلوان! بر در خیمه قطران دو مهد نهاده است ». سمک از خیمه بیرون آمد و آن دو مهد بدید گفت : « ای آتشک ! دو استر به دست آور که تو این جایگاه گستاخی تا من ترتیب قطران کنم .»
آتشک به بارگاه رفت که استر آورد . سمک، قطران را در مهد خوابانید و هر چه یافت از زرینه و سیمینه همه در مهد نهاد که در حال ، آتشک برسید و دو استر بیاورد و مهد بر استران نهاد . سمک گفت : « ای آتشک! سی غلام را بخوان همه سلاح پوشیده و شمشیرها کشیده و پیرامون مهد فرو گیرند تا قطران را بدرقه باشند تا به لشگرگاه بریم . اگر غلامان پرسند که چه بوده است و چرا چنین می باید کرد ؟ بگوی پهلوان به من گفت چون من مست شوم مرا بر کنار لشگرگاه برید و غلامان ، مرا نگاه داری کنند تا اگر لشگر شبیخون آرند من در میانه نباشم ».
آتشک به خیمه ی غلامان آمد . سی غلام را بفرمود تا سلیح پوشند و تیغ ها بر کشند و احوال بگفت که پهلوان چنین فرموده است .
پس غلامان را بیاورد و پیرامون مهد بداشت و غلامان با هم می گفتند این چه حالت است ؟ تا از لشکرگاه بیرون رفتند ، از دست راست طلایه بگذشتند . غلامان ، غافل ، تا بر کنار لشکرگاه خورشید شاه آمدند .
«سیاه گیل» امیر طلایه بود . نگاه کرد . قومی دید که می آمدند تیغ ها کشیده و مهدی در میان گرفته و یکی دیگر زمام استران گرفته . سیاه گیل پیش ایشان باز آمد ؛ نگاه کرد ؛ سمک را دید آن زمام گرفته و جلباب به روی مهد فرو گذاشته و سی غلام پیرامون مهد . چون سیاه گیل را دید ، پیش آمد و خدمت کرد . گفت : « ای پهلوان ! قطران است که او را به اعزاز و اکرام تمام در مهد خوابانیده ام و سی غلام بدرقه کرده و او را بداشته تا سمک او را نبرد . اکنون شما غلامان بگیرید .»
«سیاه گیل» بانگ بر لشکر زد که این غلامان را بگیرید . لشکر پیرامون غلامان در آمدند و همه را بگرفتند . سمک را گفتند : « این شخص دیگرکیست ؟ » گفت : « او برادر من است ». پس هم چنان با مهد می آمدند تا به بارگاه رسیدند و روز روشن شده بود و خورشید شاه به تخت برآمده . سمک در آمد و خدمت کرد . شاه گفت : « ای پهلوان ! دوش چون بودی؟ » گفت : «دوش به خدمت قطران رفتم و قطران را با تمکین تمام آوردم ، چنان که پادشاهان را آوردند ، در مهد خوابانیده و غلامان او را بدرقه کرده». شاه گفت : « کجاست ؟ » سمک بیرون رفت و هم چنان استر با مهد به بارگاه آورد پیش تخت شاه و جلباب مهد بر افکندند . قطران بر مثال زنده پیلی مست خفته .
پس احوال آوردن قطران که چگونه کرد با آتشک و او را کار چون افتاد ، همه شرح باز می داد و پهلوانان همه می خندیدند از کار سمک و بر وی آفرین می کردند . سمک در آمد و دو سبیل قطران بگرفت و بکند . قطران از آن نهیب چشم باز کرد . دست به سبیل در مالید ؛ نگاه کرد تا چه بوده است که سمک او را قفایی زد ؛ چنان که از جای بر آمد از زخم قفا . چشم نیک باز کرد ؛ نظر قطران بر خورشید شاه افتاد ؛ فرو ماند . با خود گفت من کجا ام ؟ پس آواز داد و خدمتکاران را بخواند . سمک عیار گفت : « ای فرومایه ! خدمتکاران تو به خشم برفتند از بهر آن که تو گردن مرا بخواستی زدن . من نیز بر آن ستیزه که مرا قفا زدند تو را بیاوردم تا داد ایشان از تو بخواهم .»
سمک عیار ، جلد 1 ، صفحه 162 تا 167
گویند که بطی در آب روشنایی ستاره می دید ؛ پنداشت که ماهی است . قصدی می کرد تا بگیرد و هیچ نمی یافت . چون بارها بیازمود و حاصلی ندید ، فرو گذاشت . دیگرروز هر گاه که ماهی بدیدی ، گمان بردی که همان روشنایی است ؛ قصدی نپیوستی و ثمرت این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند .
کلیله و دمنه : مینوی ، ص 102
توضیحات :
1. تعبیه در اصل به معنی فراهم آوردن مقدمات هر کاری است . « در این کار تعبیه ای هست» یعنی نقشه ای از پیش برای این کار کشیده شده است .
2.اگر می خواهی زنده بمانی ، آسان است (به تو امان می دهم) .
3. تعهد کرد : قول داد .
4. تو عهده در کار من شو .
5. دستبردی جانانه زده است .
6. اجازه مده .
7. با این کار به شهرت برسیم .
8. صبر کردند .
9. این کار از عهده ی تو بر می آید نه من ( تو می توانی ، من نمی توانم) .
10. چون با این محل آشنایی داری ، بهتر می توانی کارها را انجام دهی.
11. تا همراه و نگهبان قطران باشند .
12. تا مسلح شوند (آماده ی جنگ شوند) سلیح : سلاح
13. چگونه برایش گرفتاری پیش آمد . کار : مشغله ، گرفتاری .
14. قفا در لغت به معنی پشت سر است . قفا زدن یعنی پس گردن زدن .
خودآزمایی :
1. دو نمونه از اعتقادات عیاران را در متن بیاورید و بیان کنید .
2. کدام ضرب المثل این درس در زبان امروز رایج است ؟
3. در سخن «انگشتری به من داد تا چون تو را پیش وی برم ، از عهده ی کار من بیرون آید » انگشتری به من داد ، بیانگر چه مفهومی است ؟
4. سمک در گفت و گو با سیاه گیل چه کسی را برادر خود معرفی کرد ؟
5. سه عبارت را که به نثر امروز نزدیک است ، در متن پید کنید .
6. کار سمک در مورد قطران خیانت بود یا سیاست ؟ چرا ؟
7. رفتار آتشک را – با توجه به عمل کردش در این درس – چگونه ارزیابی می کنید؟
8. معادل امروزی «فرو بریم» (بگذار تا فردا داری در میدان فرو بریم) و «قفا زدن» چیست ؟
9. بخش پایانی درس را که از کلیله و دمنه است به فارسی امروز بازنویسی کنید .
10. «گودال» و «گود» با چه کلمه ای از درس ارتباط لفظی و معنایی دارد ؟
سمک عیار بهترین داستان ایرانی بود که تا حالا خوندم
سلام می شه بگید منطور از این جمله چیست ؟
« ای فرومایه ! خدمتکاران تو به خشم برفتند از بهر آن که تو گردن مرا بخواستی زدن . من نیز بر آن ستیزه که مرا قفا زدند تو را بیاوردم تا داد ایشان از تو بخواهم .»
سمک به قطران می گوید:
ای انسان فرومایه وپست خدمتکاران تو خشمگینانه رفتند تا مرا بگیرند و به تو تحویل دهند تا مرا گردن زنی اما می بینی در مقابل آن بی احترامی (پس گردنی زدن)و دشمنی من تو را اسیر کردم.
من معنیشو میخوام