زبان وادبیات فارسی

بررسی کتب زبان و ادبیات فارسی در دوره متوسطه و پیش دانشگاهی و طرح و بررسی دروس کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی

زبان وادبیات فارسی

بررسی کتب زبان و ادبیات فارسی در دوره متوسطه و پیش دانشگاهی و طرح و بررسی دروس کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی

ادبیات ۱ - درس۱ مناجات

درس اول        

                    

 " هر کاری که به نام خدا آغاز نشود، ابتراست"

شاعران و نویسندگان پارسی زبان با بهره گیری از این سخن پیامبر بزرگ اسلام ( ص) از دیر باز سروده ها و نوشته های خود را با نام  پروردگار جهان آغاز کرده اند و بزرگی ، بخشندگی *و بخشایندگی * او را ستوده و سر نیاز بر آستان او نهاده اند. بر پایه ی این شیوه ی پسندیده بهترین سر آغاز هر نوشته ، فصلی است در ستایش خداوند جان و خرد در،هیچ گنجی از حکمت و معرفت گشوده نمی شود، مگرآ نکه وصف یگا نگی آفریدگار هستی کلید آن باشد.

درهرکتاب پس از ستایش یزدان پاک ، فصلی در نعمت*و منقبت* برترین فرستاده ی او آمده و آن گاه بر او و خاندانش- که بر گزیده ترین  خلق عالم و پیشرو و راهنمای فرزند آدم اند- سلام و درود فرستاده شده است.

آن چه می خوانید، بخشی از تاریخ جهانگشای جوینی است که در آن عطاملک جوینی        (681- 623 ه . ق) با نثری شیوا به ستایش پروردگار عالم و رسول اکرم(ص) پرداخته است. تاریخ جهانگشای جوینی شرح وقایع تاریخی قرن هفتم هجری و حمله مغول به سرزمین ماست.

 

ستایش خدا و پیغمبر

سپاس و آفرین* ایزد جهان آفرین راست. آن که اختران رخشان، به پرتو روشنی و پاکی او   تابنده اند و چرخ گردان به خواست و فرمان او پاینده. آفریننده ای که پرستیدن اوست سزاوار. دهنده ای که خواستن جز از او نیست خوش گوار. هست کننده از نیستی، نیست کننده از هستی.ارجمندگرداننده ی بندگان از خواری؛ در پای افکننده گردن کشان از سروری. پادشاهی اوراست زیبنده ؛ خدایی اوراست در خورنده؛ بلندی و برتری از درگاه او جوی و بس. هر آن که

از روی نادانی نه او را گزید، گزند او ناچار بد و رسید. هستی هر چه نام هستی دارد، بدوست.

           جهان را بلندی و پستی تویی            ندانم چه ای هر چه هستی تویی

و درود بر پیغمبر بازپسین ، پیشرو پیمبران پیشین؛ گره گشای هر بندی، آموزنده ی هر پندی، گمراهان را نماینده ، جهانیان را به نیک و بدآگاهاننده، به همه زبانی نام او ستوده و گوش پند نیوشان آواز او شنونده و همچنین درود بر یاران گزیده و خویشان پسندیده ی او باد؛ تا باد و آب و آتش و خاک در آفرینش بر کار است و گل بر شاخسار هم بستر خار.

  

آن چه می خوانید چند بیت نیایش از مثنوی مولانا (604 – 672 ه .ق) است. شاعر در راز و نیاز با خدای خویش آزاد می خواهد که علم اندک او را به دریا های علم خودش متصل کند و به او توفیق « ادب » ببخشد که بی ادب از لطف و رحمت الهی محروم می ماند.

با تو یاد هیچ نبود روا

ای خدا ای فضل تو حاجت روا           با تو یاد هیچ کس نبود روا

قطره ی دانش که بخشیدی زپیش        متصل گردان به دریاهای خویش

قطره ی علم است اندر جهان من         وارهانش از هوا وز خاک تن

صد هزاران دام و دانه است ای خدا      ما چو مرغان حریصی بی نوا

گر هزاران دام باشد هر قدم                چو تو با مایی نباشد هیچ غم

از خدا جویم توفیق ادب                    بی ادب محروم شد از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد            بلکه آتش در همه آفاق زد

 

توضیحات:

1.    اشاره دارد به حدیث نبوی : کل امر ذی بال لم یبدا فیه بسم الله فهوابتر

2.    از آن گزینش تا به جا زیان می بیند.

3.    بلندی و پستی جهان ( آسمان و زمین، عزت و ذلت ) از توست.

4.    به کار می رود.

5.    قطره ی دانشی که از نزد خودت به ما بخشیدی .

6.    آن قطره ی دانش ( دانش اندک) مرا از هوا و هوس و اسارت تن رهایی بخش.

 

خودآزمایی

1.    در این درس بین کدام کلمات آرایه ی سجع دیده می شود؟ (مثال: تابنده، پاینده)

2.    مضمون آیه شریفه تعزمن تشا و تذل من تشا  در کدام بند درس آمده است؟

3.    منظور نویسنده از جملات پایانی درس چیست؟

4.    متصل گردان به دریاهای خویش ، یعنی چه؟

5.    چرا بی ادب از لطف پروردگار محروم می شود؟

  

ادبیات چیست ؟

شما دانش آموزان تا کنون شماری از کتابهای درسی فارسی را خوانده اید. هدف این کتابها در سالهای گذشته، بیشتر آموزش زبان فارسی و مختصری ادبیات بوده است اما در این کتاب و کتابهای آینده ، به طور مستقل به آموزش ادبیات فارسی پرداخته می شود؛ هر چند تعیین مرزی دقیق میان زبان و ادبیات فارسی چندان ساده نیست.

عواطف انسانی چون غم و شادی و مهر و کین و ... اگر چه در همگان مشترک است اما بیان آنها به گونه ای موثر و زیبا از عهده همه بر نمی آید. این شاعر و نویسنده ی هنرمند است که با جان بخشیدن به عناصر ذهنی و عواطف و خیالات خویش ، آنها را در قالبی لذت بخش و تاثیر گذار در اختیار خواننده قرار می دهد و او را با خود همدل و همزبان می سازد.

ادبیات یکی از گونه های هنر است و کلمات ،مصالح و موادی هستند که شاعر و نویسنده با بهره گیری از عواطف و تخیٌات خویش آنها را به کار می گیرد و اثری ادبی و هنری پدید می آورد.

در آثار ادبی، نویسنده و شاعر می کوشد اندیشه ها و عواطف خویش را در قالب مناسب ترین و زیباترین جملات و عبارات بیان می کند. این آثار همان گفته ها و نوشته هایی هستند که مردم در طول تاریخ آن ها را شایسته ی نگهداری می دانند و از خواندن و شنیدن نشان لذت می برند.

فرهنگ درخشان ما جلوه گاه آثار ادبی بسیاری مانند شاهنامه، اسرارالتوحید، تاریخ بیهقی ، مثنوی مولوی ، بوستان و گلستان سعدی، غزلیات حافظ و ... است که در شمار غنی ترین و شیوارترین آثار ادبی جهان قرار دارند.

ما نیز مانند نیاکان خویش، قدر این سرمایه های گران بها را بدانیم، با خوب خواندن و درست فهمیدن این آثار ارزشمند، در نگهداری آنها با جان و دل بکوشیم و با تلاش روز افزون خویش بر غنا و عظمت آنها بیفزاییم.

این حقیقت را باور داشته باشیم که با وجود این میراث جاوید و سرمایه ی با ارزش_ که مایه ی سر بلندی ما در میان اقوام و ملل جهان است_ می توانیم با نمایاندن درهایی از دریای ادب خویش، بیگانگان را نیز از فرهنگ و ادب فارسی بهره مند سازیم.

در ده فصل آینده، با چشم اندازهای گوناگون متون و ادبی آشنا خواهیم شد.

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه           جهان پر است زگلبانگ عاشقانه ی ما

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است            زسوز سینه بود گرمی ترانه ی ما

 

 

 

درس ۶ ادبیات ۱ - داستان «خیر و شر»

آن چه می خوانید بازنویسی داستان «خیر و شر» از هفت پیکر نظامی است که از کتاب «داستان های دل انگیز ادبیات فارسی»نوشته ی «دکتر زهرا کیا»- با اندکتصرف برگرفته شده است.اینداستان بیان کننده ی کشاکش همیشگی نیکی و بدی و حاکمیت خوبی هاست و نشانگر این حقیقت است که نیک اندیشی سرانجامش رستگاری است و بدسگالی به تباهی می انجامد.

داستان خیرو شر

دو رفیق بودند به نام«خیر»و«شر».روزی آهنگ سفر کردند.هر یک توشه ی راه و مشکی پرآب با خود برداشتن دو رفتن دتا به بیابانی رسیدند که از گرما چون تنوری تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد.خیر که بی خبر از این بیابان سوزان ،آب های خود را تا قطره ی آخر،آشامیده بود تشنه ماند اما چون از بدذاتی رفیق خود خبر داشت،دم نمی زد؛ تا جایی که از تشنگی بی تاب شد و دیده اش تار گشت.

سرانجام دو لعل گران بهایی را که با خود داشت،در برابر جرعه ای آب به شر واگذاشت.شر به سبب خبث طینت آن را نپذیرفت وگفت:از تو فریب نخواخم خورد.اکنون که تشنه ای لعل می بخشی و چون به شهر رسیدیم آن را باز می ستانی.چیزی به من ببخش که هرگز نتوانی آن را پس بگیری.

خیر پرسید:منظورت چیست؟

گفت:چشم هایت را به من بفروش.

خیر گفت:از خدا شرم نداری که چنین چیزی از من می خواهی؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه ای آب به من بده.

حالی آن لعل آبدار گشاد                               پیش آن ریگ آبدار نهاد

گفت مردم زتشنگی دریاب                            آتشم را بکش به لختی آب

شربتی آب از آن زلال چو نوش                     ا به همت ببخش یا بفروش

هر چه خیر التماس کرد،سود نبخشید وچون از تشنگی جانش به لب رسید،تسلیم گشت و:

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار                          شربتی آب سوی تشنه بیار

دیده ی آتشین من برکش                               و آتشم را بکش به آبی خوش

شر که آن دید،دشنه باز گشاد                         پیش آن خاک تشنه رفت چوباد

در چراغ دو چشم او زد تیغ                          نامدش کشتن چراغ دریغ

چشم تشنه چوکرده بود تباه                            آب ناداده کرد همت راه

جامه و رخت وگوهرش برداشت                     مرد بی دیده را تهی بگذاشت

چوپان توانگری که گوسفندان بسیار داشت،با خانواده ی خود از بیابان ها می گذشت و هر جا آب و گیاهی می دید،دو هفته ای می ماند و پس از آن گله را برای چرا به جای دیگر می برد.از قضا آن روزها گذارش به آن بیابان افتاد.دختر چوپان به جست و جوی آب روان شد و به چشمه ای دور از راه برخورد .کوزه ای ازآب پر کرد و همین که خواست به خانه بازگردد،از دور ناله ای شنید.براثر ناله رفت.ناگهان جوانی را دید نابینا که بر خاک افتاده است و از درد و تشنگی می نالد و خدا را می خواند.پیش رفت .و از آن آب خنک چندان به او داد تا جان گرفت وچشم های کنده ی او را که هنوز گرم بود،برجای خود گذاشت و آن را محکم بست .پس از آن جوان را با خود به خانه برد و غذا و جای مناسبی برایش آماده کرد.

شبانگاه که چوپان به خانه بازآمد،جوانی مجروح و بیهوش را در بستر یافت و چون دانست که دیدگانش از نابینایی بسته است،به دختر گفت:درخت کهنی در این حوالی است که دارای دو شاخه ی بلند است.برگ یکی از شاخه ها برای درمان چشم نابیناست و برگ شاخه ی دیگر موجب شفای صرعیان.دختر از پدر کمک خواست تا چشم جوان را درمان کند.پدر بی درنگ مشتی برگ به خانه آورد و به دختر سپرد.دختر آنها را کوبید و فشرد و آبش را در چشم بیمار چکاند.جوان ساعتی از درد بی تاب شد و پس از آن به خواب رفت.

پنج روز چشم خیر بسته ماند و او بی حرکت ئر بستر آرمید.چ.ن روز پنجم آن را گشودند:

چشم از دست رفته گشت درست                      شد بعینه چنان که بود نخست

خیر همین که بینایی خود را باز یافت به سجده افتاد و خدا را شکر گفتو از دختر و پدر مهربان او نیز  سپاس گزاری کرد.اهل خانه هم شاد گشتند.پس از آن خیر هر روز با چوپان به صحرا می رفت ودر گله داری به اوکمک می کرد و بر اثر خدمت ودرست کاری هر زور نزد پدر و دختر عزیزتر می شد.

چون مدتی گذشت ،خیر به دختر علاقه مند شد؛ زیرا  که وی جان خود را به دست او باز یافته بود و پیوسته نیز از لطف ومحبت او برخوردار می شد اما با خود می اندیشید که این چوپان توانگر با این همه مال ومنال هرگز دختر خود را به مفلسی چون او نخواهد داد و چگونه می تواند،بی،هیچ اندوخته ومال ،دختری را بدین جمال وکمال به دست بیاورد.سرانجام عزم سفر کرد تا بیش از این دل به دختر نبندد.

شبانگاه قصد سفر با با چوپان در میان گذاشت وگفت:نور چشمم از توست و دل و جان بازیافته ی تو.      از خوان توبسی خوردم و از غریب نوازی تو بسی آسودم.از من چنان که باید سپاس گزاری                 بر نمی آید،مگر آنکه خدا حق تو را ادا کند.گر چه از دوری تو رنجور و غمگین خواهم شد،اما دیر گاهی است که از ولایت خویش دور افتاده ام:اجازه می خواهم که فردا بامداد به سوی خانه ی خود عزیمت کنم.

چوپان از این خبر سخت اندوهگین شد و گفت :ای جوان ،کجا می روی؟می ترسم که باز گرفتار رفیقی چون پر بشوی ؛ همین جا در ناز و نعمت بمان.

جز یکی دختر عزیز مرا          نیست و بسیار هست چیز مرا

گر نهی دل به ما و دختر ما                 هستی از جان عزیزتر بر ما

بر چنین دختری به آزادی                   اختیارت کنم به دامادی

و آن چه دارم ز گوسفند و شتر             دهمت تا ز مایه گردی پر

خیر که این خبر را شنید،شادمان شد و از سفر چشم پوشید.فردای آن روز جشنی برپا کردند و چوپان دختر خود را به خیر داد.خیر پس از رنج بسیار به خوش بختی و کام یابی رسید.

پس از چندی چوپان با خانواده ی خود از آن جایگاه کوچ کرد.خیر پیش از حرکت به سوی درختی که شفابخش چشم های او بود رفت و دو انبان از برگ های آن یکی برای علاج صرعیان و دیگری برای درمان نابینایان- پر کرد و با خود برداشت و همگی به راه افتاند.

خانواده ی چوپان راه درازی را پیمود تا به شهر رسید.از قضا دختر پادشاه آن شهر به بیماری صرع مبتلا بود و هیچ پزشکی از عهده ی درمان او برنمی آمد.پادشاه شرط کرده بود که دختر را به آن کس بدهد که دردش را علاج کند و سر آنکس را که جمال دختر را ببیند و چاره ی دردش نکند،از تن جدا کند.هزاران کس از آشنا و بیگانه در آرزوی مقام و شوکت ،همه سر خویش به باد دادند.

خیر با شنیدن این خبر کسی را نزد شاه فرستاد و گفت که علاج دختر در دست اوست و بی آن که طمعی داشته باشد،برای رضای خدا در این راه می کوشد.شاه با میل پذیرفت و گفت:«عاقبت خیر باد چون نامت».سپس او را با یکی از نزدیکان به سرای دختر فرستاد.

خیر دختر را دید که بسیار آشفته و بی آرام است.نه شب خواب و نه روز آران دارد.بی درنگ مقداری از آن برگ ها را که همراه داشت،سایید و با آن شربتی ساخت و به دختر خوراند.همین که دختر آن شربت را خورد از آشفتگی بیرون آمد و به خواب خوشی فرو رفت.پس از سه روز بیدار شد و غذا طلبید.شاه که این مژده را شنید بی درنگ نزد دختر رفت و از دیدن او،که آرامش یافته و با میل غذع خورده بود،بسیار شاد شد.پس به دنبال خیر فرستاد و به او خلعت و زر و گوهر فراوان بخشید.

از قضا وزیر شاه نیز دختری  زیبا داشت که بیماری آبله دیدگانش را تباه ساخته بود.از خیر خواست که چشم دخترش را درمان کند.خیر با داروی شفابخش خود چشم آن دختر زیبا را بینا کرد.پس از آن خیر از نزدیکان شاه شد و هر روز بر جاهش افزوده می گشت تا آن که پس از مرگ شاه بر تخت شاهی نشست.اتفاقاً روزی با همراهان برای گردش به باغی می رفت،در راه شر را دید،او را شناخت و فرمان داد که در حال فراغت او را به نزدش برند.چوپان ،که از ملازمان او بود،شمشیر به دست،شر را نزد شاه برد.شاه نامش را پرسید.گفت:نامم«بشر»است.

شاه گفت:نام حقیقی خود را بگوی.

گفت:نام دیگری ندارم.

شاه گفت:نامت شر است.تو آن نیستی که چشم آن تشنه را برای جرعه ای آب بیرون آوردی و گوهرش ربودی و آب نداده با جگر سوخته در بیابان تنهایش گذاردی؟اکنون بدان که:

منم آن تشنه ی گهر برده بخت من زنده و بخت تو مرده

تو مرا کشتی و خدای نکشت      مقبل آن کز خدای گیرد پشت

دولتم چون خدا پناهی داد          اینکم تاج و تخت شاهی داد

وای برجان توکه بدگهری         جان بری کرده ای و جان نبری

شر چون در او نگریست،وی را شناخت و خود را به زمین انداخت و:

گفت زنهار اگر چه بد کردم       در بد من مبین که خود کردم

نام من شر است و نام تو خیر.پس من اگر مناسب نام خود بدی کرده ام ،تو نیز مناسب نام خود نیکی کن.

خیر او را بخشید و آزاد کرد اما چوپان که داستان خبث طینت او را از دهان خیر شنیده بود و می دانست که وجود او پیوسته موجب رنج دیگران خواهد شد،با شمشیر سرش را از تن جدا کرد.

گفت اگر خیر هست خیراندیش   تو شری ،جز شرت نیاید پیش

در تنش جست و یافت آن دوگهر           تعبیه کرده در میان کمر

آمد آورد پیش خیر فراز                     گفت گوهر به گوهر آمد باز

ادبیات ۱ درس ۵ سمک وقطران

درس پنجم

سمک و قطران

ازسرگرمی های مفید و آموزنده ی گشتگان ما که علاوه برپر کردن اوقات فراغت آن ها بهره های معنوی فراوان نیز داشته است ، «نقالی » و «سخنوری»‌ در میان جمع بوده است که در ضمن آن گویندگان با بیانی جذاب به روایت افسانه ها و داستان ها            می پرداختند . داستان «سمک عیار» نوشته ی «فرامرز بن خداد کاتب ارجانی» یکی از قدیم ترین نمونه های باز مانده ی این گونه «داستان پردازی» در ادبیات فارس است .

احتمالاً این کتاب در قرن ششم یا هفتم هجری نگارش یافته است . اشاره به آداب و رسوم گوناگون و وجود نام های ایرانی بسیار در این کتاب ، حکایت از آن دارد که سرگذشت سمک عیار ، داستانی کاملاً ایرانی است . نکته ی دیگر این که قهرمان اصلی داستان ، مردی است عیار از میان مردم که با وجود کوچکی اندام ، اعجوبه ای است مظهر دلیری و جوانمردی . وی بزرگ ترین خطرها را برای خدمت به یاران استقبال می کند و از بذل جان نمی هراسد . شجاع و یا جرئت است و در هوشیاری و چاره اندیشی و طرح نقشه های زیرکانه نظیر ندارد . سمک در خدمت خورشید شاه ، پسر پادشاه حلب است . و خواست های شاه و فرزندش و تلاش های سمک برای برآوردن آن ها حوادث کتاب را پدید می آورد . در قصه همه جا از طبقات مختلف عامه به خصوص فرو دستان سخن به میان  می آید و بسیاری از کارها به دست آنان انجام می پذیرد ؛ حال آن که در اغلب آثار ادبی گذشته ی ما این گروه به حساب نمی آیند ؛ بنابراین، داستان سمک عیار که بیشتر قهرمانان آن از میان عامه برخاسته و طالبان و روایان آن نیز از این طبقه بوده اند ، اثری است متعلق به مردم و باید آن را مغتنم شمرد .

با استفاده از «دیداری با اهل قلم»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آنچه می خوانید بخش کوتاهی از این کتاب به عنوان «سمک و قطران» است :

سمک عیار پیش خورشید شاه بر پای بود و خدمت می کرد و گفت : «ای بزرگوار ، به اقبال تو امشب قطران را بسته بیاورم » . این بگفت و روی به راه نهاد و می رفت تا از طلایه بگذشت . راه بی راه در پیش گرفت که ناگاه یکی را دید که روی به لشکرگاه ایشان نهاده بود . چون سمک را بدید ، گوی بود در آن گو رفت و به کمین بنشست.

سمک (با خود) گفت : «در این کار تعبیه ای هست . این یکی همچون من می نماید که به لشرگاه ما می رود . «خود را بی خبر ساخت ؛ یعنی که از وی خبر ندارم؛ ناگاه خود را برسر آن مرد افکند و او را بگرفت و کارد برکشید تا او را بکشد . آن شخص گفت :«ای آزاد مرد ! تو کیستی و من چه کرده ام که مرا بخواهی کشت ؟ » سمک عیار گفت :«ای فرومایه ! مرا نمی شناسی ؟ منم سمک عیار ، راست بگوی که تو کیستی و از کجا می آیی و به کجا می روی ؟ اگر جان می خواهی سهل است ». آن شخص گفت : «ای سمک ! سوگند خورد که مرا به جان امان دهی و نیازاری تا راست بگویم ». سمک عیار سوگند خورد که تو را نیازارم و به جان زینهار دهم ، اگربا من خیانت نکنی و راست بگویی .

آن شخص گفت : «مرا نام آتشک است . خدمتکار قطرانم ؛ آمده ام تا تو را دست بسته پیش وی برم . سمک گفت : « این دشمنی از چه برخاست ؟ تو با من چه کینه در دل داری ؟»

آتشک گفت : «ای سمک عیار و ای پهلوان زمانه ! دیروز در پیش قطران ایستاده بودم . او را دل تنگ دیدم. گفتم : «ای پهلوان ، چرا دل تنگی؟» احوال تو با من بگفت که چون بودی و با او چه کردی و او را بخواستی بردن . پس گفت : «ای آتشک ! تو در شبروی و عیار دستی داری ؛ توانی رفتن که سمک را دست بسته پیش من آری ؟»

من گفتم : « ای پهلوان ! حاجتی دارم ؛ اگرمراد من برآوری ،سمک را دست بسته پیش تو آورم». قطران گفت : «حاجت تو چیست ؟ » من گفتم: «‌ای پهلوان جهان ! کسی هست از آن پادشاه ما چین که او را «دلارام» نام است . او را بخواه از شاه و به زنی به من بده » . قطران برخود گرفت که اینکار بکند و دلارام به زنی به من دهد و انگشتری به من داد تا چون تو را پیش وی برم از عهده ی کار من بیرون آید .»

سمک عیار گفت : « ای آتشک ! با من عهد کن وسوگند خور که یار من باشی و هر چه بگویم بکنی و راز من نگاه داری و خیانت نیندیشی و نفرمایی و از قول من بیرون نیایی تا من دلارام را بی رنجی در کنار تو آورم و نیک دانی که از دست من بهتر برخیزد که از دست قطران ». آتشک خرم شد  در دست و پای سمک افتاد . گفت : «بنده ام ، تو چه        می فرمایی ؟ سوگند خورد به یزدان دادار کردگار و به نان و نمک مردان و به صحبت جوانمردان که آتشک ، عذر نکند و خیانت نیندیشد و آن کند که سمک فرماید و با دوست وی دوست باشد و با دشمن وی دشمن .»

سمک او را در کنار گرفت و گفت : «تو مرا برادری». پس گفت :«ای برادر ! مرا دست بازبند و پالهنگ در گردن افکن و کشان می بر تا پیش قطران . چون قطران مرا ببیند گوید او را گردن بزنید ، تو گویی ای پهلوان ! چه جای کشتن است مردی چنین ؟ بگذار تا فردا داری در میدان فر بریم و او را بر دار کنیم تا علامتی باشد و جهانیان بدانند که با ما سمک چه کردیم و با دیگران چه خواهیم کردن . قطران گوید کسی باید که او را نگاه دارد . تو مرا بر خویشتن گیر و بگوی که من، او را توانستن آوردن . نگاه نیز توانم داشت . از آن جا مرا به خیمه ی خویش بر تا از آن جا کار بسازیم چنان که باید ساخت ». هر دو با هم عهد کردند .

پس آتشک دست سمک باز پس بست و پالهنگ در گردن وی افکند و می آورد تا به لشکرگاه رسید .چون آتشک را دیدند که یکی را پالهنگ در گردن کرده گفتند : «این کیست؟» آتشک می گفت با خرمی و نشاط ، که سمک است . هر که این می شنید می گفت : «هول عیاری ای کرده است !» او را قفایی می زدند . سمک سراسیمه شد . گفت : « ای آتشک ! رها مکن که مرا به سیلی بکشند .» آتشک بانگ بر ایشان زد و همه را دور کرد و آمد به خیمه قطران و در پیش وی خدمت کرد ؛ پالهنگ در گردن و دست سمک کرده .

قطران گفت : « ای آتشک ! شیر آمدی یا روباه ؟» آتشک گفت :«ای پهلوان ! به اقبال توشیر آمدم وسمک را بسته آوردم . » قطران نگاه کرد و سمک را دید . گفت : « ای فرومایه ! من تو را بهتر آوردم یا تو مرا بردی ؟ که باشد که مرا به حیلت بربندد ؟ زود او را گردن بزنید ».

آتشک خدمت کرد و گفت : « ای پهلوان ! چه جای این سخن است ؟ فرا در میدان داری بزنیم و او را بردار کنیم تا دیگران عبرت گیرند و ما را از آن نامی بود » .قطران گفت :« تو دانی » . آتشک دست سمک عیار بگرفت و به خیمه ی خویش برد و دست وی بگشاد و بنشستند .

قطران گفت تا برین شادی شراب خوریم ؛ در حال ،شراب آوردند . قطران به شراب خوردن مشغول گشت و شراب بسیار بر خود پیمود تا مست گشت و بخفت.

سمک و آتشک نگاه می داشتند تا قطران بخفت . هر دوبر خاستند و به خیمه قطران آمدند . قطران را دیدند بی هوش افتاده . سمک گفت : « ای آتشک او را چگونه ببریم ؟ » آتشک گفت : «‌ای پهلوان ! تو دانی ، من این کار ندانم». سمک اندیشه کرد و گفت : «‌ای برادر ! هیچ مهدی به دست توانی آوردن ؟»  آتشک گفت : «ای پهلوان! بر در خیمه قطران دو مهد نهاده است ». سمک از خیمه بیرون آمد و آن دو مهد بدید گفت : « ای آتشک ! دو استر به دست آور که تو این جایگاه گستاخی تا من ترتیب قطران کنم .»

آتشک به بارگاه رفت که استر آورد . سمک، قطران را در مهد خوابانید و هر چه یافت از زرینه و سیمینه همه در مهد نهاد که در حال ، آتشک برسید و دو استر بیاورد و مهد بر استران نهاد . سمک گفت : « ای آتشک! سی غلام را بخوان همه سلاح پوشیده و شمشیرها کشیده و پیرامون مهد فرو گیرند تا قطران را بدرقه باشند تا به لشگرگاه بریم . اگر غلامان پرسند که چه بوده است و چرا چنین می باید کرد ؟ بگوی پهلوان به من گفت چون من مست شوم مرا بر کنار لشگرگاه برید و غلامان ، مرا نگاه داری کنند تا اگر لشگر شبیخون آرند من در میانه نباشم ».

آتشک به خیمه ی غلامان آمد . سی غلام را بفرمود تا سلیح پوشند و تیغ ها بر کشند و احوال بگفت که پهلوان چنین فرموده است .

پس غلامان را بیاورد و پیرامون مهد بداشت و غلامان با هم می گفتند این چه حالت است ؟ تا از لشکرگاه بیرون رفتند ، از دست راست طلایه بگذشتند . غلامان ، غافل ، تا بر کنار لشکرگاه خورشید شاه آمدند .

«سیاه گیل» امیر طلایه بود . نگاه کرد . قومی دید که می آمدند تیغ ها کشیده و مهدی در میان گرفته و یکی دیگر زمام استران گرفته . سیاه گیل پیش ایشان باز آمد ؛ نگاه کرد ؛ سمک را دید آن زمام گرفته و جلباب به روی مهد فرو گذاشته و سی غلام پیرامون مهد . چون سیاه گیل را دید ، پیش آمد و خدمت کرد . گفت : « ای پهلوان ! قطران است که او را به اعزاز و اکرام تمام در مهد خوابانیده ام و سی غلام بدرقه کرده و او را بداشته تا سمک او را نبرد . اکنون شما غلامان بگیرید .»

«سیاه گیل»‌ بانگ بر لشکر زد که این غلامان را بگیرید . لشکر پیرامون غلامان در آمدند و همه را بگرفتند . سمک را گفتند : « این شخص دیگرکیست ؟ » گفت : « او برادر من است ». پس هم چنان با مهد می آمدند تا به بارگاه رسیدند و روز روشن شده بود و خورشید شاه به تخت برآمده . سمک در آمد و خدمت کرد . شاه گفت : « ای پهلوان ! دوش چون بودی؟ » گفت : «دوش به خدمت قطران رفتم و قطران را با تمکین تمام آوردم ، چنان که پادشاهان را آوردند ، در مهد خوابانیده و غلامان او را بدرقه کرده». شاه گفت :             « کجاست ؟ » سمک بیرون رفت و هم چنان استر با مهد به بارگاه آورد پیش تخت شاه و جلباب مهد بر افکندند . قطران بر مثال زنده پیلی مست خفته .

پس احوال آوردن قطران که چگونه کرد با آتشک و او را کار چون افتاد ، همه شرح باز می داد و پهلوانان همه می خندیدند از کار سمک و بر وی آفرین می کردند . سمک در آمد و دو سبیل قطران بگرفت و بکند . قطران از آن نهیب چشم باز کرد . دست به سبیل در مالید ؛ نگاه کرد تا چه بوده است که سمک او را قفایی زد ؛ چنان که از جای بر آمد از زخم قفا . چشم نیک باز کرد ؛ نظر قطران بر خورشید شاه افتاد ؛ فرو ماند . با خود گفت من  کجا ام ؟ پس آواز داد و خدمتکاران را بخواند . سمک عیار گفت : « ای فرومایه ! خدمتکاران تو به خشم برفتند از بهر آن که تو گردن مرا بخواستی زدن . من نیز بر آن ستیزه که مرا قفا زدند تو را بیاوردم تا داد ایشان از تو بخواهم .»

 

سمک عیار ، جلد 1 ، صفحه 162 تا 167

 

گویند که بطی در آب روشنایی ستاره می دید ؛ پنداشت که ماهی است . قصدی      می کرد تا بگیرد و هیچ نمی یافت . چون بارها بیازمود و حاصلی ندید ، فرو گذاشت . دیگرروز هر گاه که ماهی بدیدی ، گمان بردی که همان روشنایی است ؛ قصدی نپیوستی و ثمرت این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند .

کلیله و دمنه : مینوی ، ص 102

 

 

 

 

 

 

 

 

 

توضیحات :

1. تعبیه در اصل به معنی فراهم آوردن مقدمات هر کاری است . « در این کار تعبیه ای هست» یعنی نقشه ای از پیش برای این کار کشیده شده است .

2.اگر می خواهی زنده بمانی ، آسان است (به تو امان می دهم) .

3. تعهد کرد : قول داد .

4. تو عهده در کار من شو .

5. دستبردی جانانه زده است .

6. اجازه مده .

7. با این کار به شهرت برسیم .

8. صبر کردند .

9. این کار از عهده ی تو بر می آید نه من ( تو می توانی ، من نمی توانم) .

10. چون با این محل آشنایی داری ، بهتر می توانی کارها را انجام دهی.

11. تا همراه و نگهبان قطران باشند .

12. تا مسلح شوند (آماده ی جنگ شوند) سلیح : سلاح

13. چگونه برایش گرفتاری پیش آمد . کار : مشغله ، گرفتاری .

14. قفا در لغت به معنی پشت سر است . قفا زدن یعنی پس گردن زدن .

 

 

 

خودآزمایی :

1. دو نمونه از اعتقادات عیاران را در متن بیاورید و بیان کنید .

2. کدام ضرب المثل این درس در زبان امروز رایج است ؟

3. در سخن «انگشتری به من داد تا چون تو را پیش وی برم ، از عهده ی کار من بیرون آید » انگشتری به من داد ، بیانگر چه مفهومی است ؟

4. سمک در گفت و گو با سیاه گیل چه کسی را برادر خود معرفی کرد ؟

5. سه عبارت را که به نثر امروز نزدیک است ، در متن پید کنید .

6. کار سمک در مورد قطران خیانت بود یا سیاست ؟ چرا ؟

7. رفتار آتشک را با توجه به عمل کردش در این درس چگونه ارزیابی          می کنید؟

8. معادل امروزی «فرو بریم» (بگذار تا فردا داری در میدان فرو بریم) و «قفا زدن» چیست ؟

9. بخش پایانی درس را که از کلیله و دمنه است به فارسی امروز بازنویسی کنید .

10. «گودال» و «گود» با چه کلمه ای از درس ارتباط لفظی و معنایی دارد ؟

 

 

 

 

 

 

 

ادبیات ۱ درس ۱۲ ادبیات غنایی مجنون عاشق

فصل پنجم: انواع ادبی (2)

اهداف کلی فصل:

1.    آشنایی با جلوه هایی از ادب غنایی وتعلیمی

2.    آشنایی با نمونه هایی از ادبیات غنایی وتعلیمی

3.    آشنایی با برخی از بزرگان ادبی از نظرگاه غنایی وتعایمی

4.    توانایی انجام فعالیت های یاد گیری

درس دوازدهم

                                   ادبیات غنایی

ادبیات غنایی گونه ای ازادبیات است که با زبانی نرم ولطیف،با استفاده از معانی عمیق وباریک ،به بیان احساسات شخصی انسان می پردازدو بیانگر عواطف وآرزوهای انسان وغم ها وشادی های اوست. کلمه ی«غنا»در این اصطلاح به معنی موسیقی است و شعر غنایی در اصل همرته بامویسیقی خواند می شدهاست اما در حقیقت ،دامنه ی آن بسیار گستردهتر است و همه ی احساسات گوناگون انسانی از قبیل احساسات عاشقانه،مذهبی ،عرفانی ،مدح هجو،وصف طبیعت وجامعه و مسائل شخصی مانند غم غربت ،شکایت از زندان،مرثیه ی عزیزان و نظایر آن در بر میگیرد .بنابراین،بخش عمده ی ادبیات ما را شعر غنایی تشکیل می دهد.رباعیات خیام ،دوبیتی های باباطاهر،غزلیات مولوی،سعدی،حافظ،صائب و بیدل ،منظومه ی بزمی نظامی ،و بخشی از سروده های قصیده سرایان مشهور مانند فرخی،منوچهری،عنصری،خاقانی و نیز عمده ی سروده های معاصر از نوع ادبیات غنایی است.نظامی گنجهای از شاعران قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری قمری ،معروف ترین سراینده ی داستان های بزمی در ادب پارسی است.خمسه یا پنچ گنج او(مخزن الاسرار،خسرو و شیرین ،لیلی و مجنون ،هفت پیکر و اسکندر نامه)از قرن هفتم تا به امروز بارها مورد تقلید شاعران ایرانی،هندی و ترک قرار گرفته است.شعر زیر گزیده ای از مپنوی عاشقانه ی لیلی و مجنون است.آنجا که مجنون از غم عشق لیلی سربه کوه و بیابان نهاده است و پدر مجنون در غم فرزند پریشان حال در جست و جوی او بر می آید و می خواهد او رال از غم و درد دیوانگی و آوارگی برهاند.

مهر دل سوزی پدر و نصایح وچاره جویی های او گواه اضطراب و عطوفت پدرانه ی اوست اما آتش عشق مجنون ،سرکش تر از آن است که پند هر نیک خواهی حتی پدر ،آن را فرو نشاند.پدر در ماند و خویشان به یاری اش بر می خیزند .و از او می خواهند که مجنون را به زیارت کعبه ببرد؛شاید عنایت الهی گره گشای درد او شود اما در جوار کعبه نیز مجنون طول عمر لیلی را که تنها آرزوی اوست-از خدا می خواهد و دیگر هیچ!

از کعبه گشاده گردد این در

چون رایت عشق آن جهان گیر                                 شد چون مه آسمان گیر

برداشته دل ز کار او بخت                                      درماند پدر به کار او سخت

خویشان همه در نیاز با او                                       هر یک شده چاره ساز با او

بیچارگی ورا چو دیدند                                           در چاره گری زبان کشیدند

گفتند به اتفاق یک سر                                             کز کعبه گشاده گردد این در

حاجت گر جمله ی جهان اوست                                مهراب زمین و آسمان اوست

چون موسم حج رسید،برخاست                                 اشتر طلبید و محمل آراست

فرزند عزیز را به صد جهد                                     بنشاند چو ماه در یکی مهد

آمد سوی کعبه،سینه پرجوش                                   چون کعبه نهاد حلقه در گوش

گفت ای پسر این نه جای بازی است                          بشتاب که جای چاره سازی است

گو،یا رب از این گزاف کاری                                  توفیق دهم به رستگاری

دریاب که مبتلای عشقم                                          آزاد کن از بلای عشقم

مجنون چو حدیث عشق بشنید                                   اول بگریست پس بخندید

از جای چو مادر حلقه برجست                                 در حلقه ی زلف کعبه زد دست

می گرفت،گرفته حلقه در بر                                    کامروز منم چو حلقه بر در

گویند ز عشق کن جدایی                                         این نیست طریق آشنایی

پرورده ی عشق شد سرشتم                                     جز عشق مباد سرنوشتم

یا رب به خدایی خداییت                                         وان گه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم                                        کاو ماند اگر چه من نمانم

گر چه ز شراب عشق مستم                                     عاشق تر از این کنم که هستم

از عمر من آنچه هست برجای                                  بستان و به عمر لیلی افزای

می داشت پدر به سوی اوگوش                                 کاین قصه شنید،گشت خاموش

دانست که دل،اسیر دارد                                                   دردی نه دواپذیر دارد

(لیلی و مجنون)

توضیحات:

1-وقتی آوازه ی عشق مجنون چون زیبایی لیلی در جهان پیچید.رایت:علم

اسمان گیر شدن علم:برافراشته شدن علم.مه:مخفف ماه،منظور چهره ی لیلی است.

2-برای چاره جویی بهگفت وگو پرداختند.زبان کشیدند:سخن گفتند.

3-در روزگاران قدیم،غلامان حلقه ای را که نشان مالکیت صاحبانش بود،درگوش داشته اند.در این جا پدر مجنون چونغلامی بهخانه ی خدا متوسل شدهاست.در ضمن به حلقه ی در کعبه نیز اشاره دارد.

خودآزمایی:

1-مجنون در جوار کعبه از خدا چه می خواهد؟

2-کدام بیت،از خود گذشتگی مجنون را نشان می دهد؟

3-کدام ویژگی شعر غنایی در این درس دیده می شود،

4-دو نمونه تشبیه در درس بیابید و اجزای آنرا معلوم کنید.                                            

ادبیات ۱ درس هفتم

درس هفتم

                                     طوطی وبقال

یکی ازمتون مهم وارزشمند ادبی وعرفانی فارسی مثنوی معنوی مولاناجلال الدین بلخی است.

دراین مثنوی بیست وشش هزاربیتی که درشش دفترفراهم امده است مطالب نغزولطیف عرفانی واخلاقی با شیوه ی تمثیل و حکا یت بیا ن شده است . داستانی که می خوانید از دفتر اول مثنوی انتخاب شده است. دراین داستان هدف نشان دادن زیانها ونادرستی داوری های   سطحی و غیرمنطقی است. هم چنین پرهیزاز اشتباه در قضاوت هنگام مشاهده ی تشابه دوپدیده است که درقالب داستانی زیبابیان شده است.

  

 بودبقالی ووی راطوطیی                   خوش نوایی سبزگویاطوطی

دردکان بودی نگهبان دکان                 نکته گفتی باهمه سوداگران

درخطاب ادمی ناطق بدی                  درنوای طوطیان حاذق*بدی

جست ازصدر*دکان سویی گریخت       شیشه های روغن گل را بریخت

ازسوی خانه بیامدخواجه اش              بردکان بنشست فارغ خواجه وش

دیدپرروغن دکان وجامه چرب                برسرش زدگشت طوطی کل* زضرب

روزک چندی سخن کوتاه کرد            مردبقال ازندامت اه کرد

ریش برمیکندومی گفت:ای دریغ         کافتاب نعمتم شد زیر میغ*

دست من بشکسته بودی آن زمان         چون زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه ها میداد هر درویش را              تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران وزار     بر دکان بنشسته بد نومیدار

مینمودان مرغ راهرگون شگفت          تاکه باشدکاندرایداوبگفت

جولقیی سربرهنه می گذشت              باسربی موچوپشت طاس وطشت

طوطی اندرگفت امددرزمان              بانگ بردرویش زدکه:هی فلان

ازچه ای کل باکلان امیختی؟             تومگرازشیشه روغن ریختی؟

ازقیاسش خنده امدخلق را                 کوچوخودپنداشت صاحب دلق را

کارپاکان راقیاس ازخودمگیر           گرچه مانددربنشستن شیروشیر3

جمله عالم زین سبب گمراه شد          کم کسی زابدال حق اگاه شد4

هردوگون زنبورخوردندازمحل         لیک شد زان نیش وزان دیگرعسل

هردوگون اهو گیا خوردند واب          زین یکی سرگین شدوزان مشک ناب

هردونی خوردندازیک ابخور            این یکی خالی وان پرازشکر

صدهزاران این چنین اشباه بین           فرقشان هفتادساله راه بین

چون بسی ادم روی هست               پس به هردستی نشایدداد دست

 

 

 

بهاریه

با سلام به همه ی عزیزان
از این به بعد میخواهم بررسی کتب درسی دبیرستان را در اینجا ادامه دهم
سال نو با وبلاگ نو مبارک